مردی که با همان ته لهجه ترکیاش میگفت: تا آخرش میخواهم بأیستم!
تا آخرش مي خواهم بايستم... محسن رحمانی یکی از هم بندان سابق زندانی سیاسی جعفر عظیمزاده که برای ملاقات با وی به بیمارستان سینای تهران رفته بود طی نامهیی از پایداری و ایستادگی وی میگوید. در این نامه آمده است: در حالی که مدتی با او زیستهام و مرهم و محرم سختیهای زندان بودهایم.. جعفر همواره شاداب و سرشار از روحیه بود، حال چه شده بیحال و گرفته از روزگار، تکیده و خسته بر روی تخت بیمارستان نفس هایش به شماره افتاده و حالش تعریف چندانی ندارد.. آقا جعفر در بند هم آزاده بود.. اهل بحث و گفتگو.. به اقتضایش جدی و منطقی.. به وقتش افتاده و صبور.. از سادگی و آرامش و صداقت این مرد هرچه بگویم کم گفتم.. زمانی میتوانی به صبوری و متانت او پی ببری که با او همکلام و همقدم شده باشی.. در پارهای پیشآمد موارد اختلاف نظر، بهنحوی مخالفت میکرد که در موضعگیریهایش صورتی از بداخلاقی و عتاب جاری نبود و دیگر سلایق را محترم برمیشمرد. در زندان هم درد کارگران با او بود و همچون برخی چوب مصلحت را بر گردن حقیقت نمیکوبید و مجدانه پیگیر حقوق زندانیان سیاسی بود.. همه را به یک چشم میدید و خودی و ...