۱۴۰۱ دی ۱۶, جمعه

من محمد مرادی هستم



من محمد مرادی هستم ، دانشجوی دکترای تاریخ ، 38 ساله ، اهل کرمانشاه و ساکن شهر لیون فرانسه و الان کنار نرده های پل مرکزی شهر لیون که بر روی رودخانه Rhon قرار داره ایستادم و میخوام باهاتون صحبت کنم .
شاید بخواید بدونید که انگیزه من از کاری که میخوام انجام بدم چی هست ، ممکنه بعضیهاتون کارم رو تایید نکنید و اونو یه عمل بی نتیجه و شاید بزدلانه بدونید و منو بخاطرش سرزنش کنید ، شاید هم بگید طرف که دیگه رفته خارج ، پناهنده شده ، دانشگاه رفته ، کار داره ، برنامه زندگیش مشخصه ، چرا باید اینکار رو بکنه ، خواهش میکنم اگه همچین فکری به ذهنتون خطور کرد حتما داستان آتش در بغداد رو از بوستان سعدی بخونید، اونجا که شهر داره در آتش میسوزه و یک نفر که خانه و مغازه اش از آتش دوره بجای اینکه بره به مردم کمک کنه، داره نماز میخونه و خدا رو شکر میکنه که گزندی به دکانش و زندگیش نرسیده ، یه مرد جهاندیده اونو میبینه و میگه ای مرد بوالهوس ، آیا تو فقط به فکر خودت هستی؟ آیا حالا که خانه و زندگی تو از آتش دور بوده میپسندی که یک شهر در آتش بسوزه و تو کاری نکنی؟
تنکدل چو یاران به منزل رسند
نخسبد ، که واماندگان از پسند
توانگر خود آن لقمه چون میخورد؟
چو بیند که درویش خون می خورد
آدم وقتی که تاریخ میخونه احساس میکنه داخل همون شخصیتهای تاریخی زندگی میکنه ، کمتر از 300 کیلومتر از اینجا شهری هست بنام آلیشیا که تاریخی برا خودش داره ، توی این شهر اولین مبارز راه آزادی فرانسه زندگی میکرده ، حدود 2000 سال پیش ، این مبارز حاضر میشه که خودش رو در اختیار نیروهای دیکتاتور روم ، جولیوس سزار، قرار بده و اجازه بده دست و پاهاشو یک به یک قطع کنن و بکشنش در صورتیکه سزار قول بده که به مردمش کاری نداشته باشه و بهشون صدمه نزنه . و اینطور بود که ورسینگتوریکس ، قهرمان Gaul خودش رو فدای مردم کرد و با مرگ بسیار دردناکی مرد ، ورسینگتوریکس همسن من بود.
به فاصله چند کیلومتر از اینجا که من ایستادم محل دفتر گشتاپو در جنگ جهانی دوم بوده ، همونجا که کلاوس باربی ، معروف به قصاب لیون، صدها مبارز فرانسوی منجمله ژان مولن رو شکنجه کرد و چون کوتاه نیامدن ، اونها رو کشت و البته خودش چند سال بعد به سزای اعمالش رسید ، همونطور که جولیوس سزار هم از دیکتاتور بودنش ثمری نبرد جز خنجرهای سناتورهای رومی ، و من مطمئنم که این سرنوشت همه دیکتاتورها و جنایتکاران هست .
اما شاید بخواید بدونید که چرا پل رو برا محل خودکشی انتخاب کردم .
پلها در خیلی از جاهای دنیا بخصوص در فرانسه یه تقدس خاصی دارن و معمولا عشاق برا اینکه عشقشون ابدی بشه میان با هم یه قفلی رو به نرده های پل آویزون میکنن و کلیدشو هم میندازن تو رودخونه . منم اینکار رو کردم و قفلی رو به عشق مردم میهنم بستم ، میخواستم همه بدونن که چقدر تک تک هم میهن هامو دوست دارم . کلید قفل رو هم با خودم به قعر آب میبرم و اونجا رها میکنم ، جایی که کسی نتونه پیداش کنه ،
تصمیم گرفتم که با سر به داخل آب بپرم ، میدونم که وقتی از ارتفاع بیش از ده متر داخل آب بپری ، آب مثل جسم صلب عمل میکنه ، پس وقتی که با سر بپرم مهره های گردنم خورد میشه و میتونم احساسی رو که هموطنهام موقعی که دارشون میزنن ، تجربه کنم و همدردشون بشم ، همدرد داداش محسن، همدرد داداش مجید و بقیه . مطمئنم فشار آب به چشم هام هم صدمه میزنه و میفهمم اون جوونهایی که تیر به چشمشون خورده چه احساسی داشتن ، استخونهام میشکنن و ماهیچه هام کوبیده میشن و طعم شکنجه رو میچشم .
باید برم ، یه رنگین کمان داره بهم نزدیک میشه ، بله یه رنگین کمانه ...، انگار یه مسافر هم داره ، آره یه مسافر هم داره ، یه مسافر کوچک ، مثل شازده کوچوکو ، کیانه ، کیان پیر فلک ، آره خودشه ، باید برم.

برگرفته از فیس یک دوست

مرگ_بر_خامنه‌ای#

#نه_شاه_نه_شيخ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر