مادر سیاوش محمودی پسرم، پسر ایرانه |
روایت مادر
سیاوش_محمودی از روزی که پسرش شهید شد:
سیاوش مامان میخوام از روزی بگم که از هم جدا
شدیم. از آخرین روز. یادته چند ساعتی باهم بودیم؟
سر خیابون از مامان جدا شدی با دوستت نازی_آباد قرار گذاشتی.
صدات کردم: سیاوش...
با حالت دویدن که داشتی میرفتی گفتی مامان
برو من میام.اما نیومدی مامان.
وقتی اومدم خونه یهو مثل همیشه مامان نگرانت
شد. بهت زنگ زدم، گوشیت رو روی حالت پرواز گذاشته بودی.
دل شورهی بدی گرفتم.
شامتو کنار گذاشتم. به ستایش گفتم میرم دنبال
سیاوش.
وقتی اومدم به سمت خیابون نازی آباد برم دیدم
خیابون رو بستن.
خیابون پر از دود و گاز اشکآور بود.
به سختی خودم رو به سمت خیابون که به سمت نازی
آباد بود، رسوندم.
یاد صحنههای جنگ افتادم.
آشفته.
با دلی پر از استرس و نگرانی.
یه طرف مردم یه طرف بسیجیهای خود همون محل
روبه روی بچههای خود محل ایستاده بودن.
هرچی صدات کردم پیدات نکردم.
یکی از دوستات گفت سیاوش اون طرف خیابون
هست. به سمت بسیجیها که حیدر حیدرکنان به سمت مردم بودن.
رفتم وسط خیابون نشستم، دستامو بالا گرفتم، گفتم: من دنبال پسرم میگردم.
یکیشون منو به اون طرف خیابون پرت کرد و با
باتوم زد. گفت باشه معرکه نگیر و من التماسکنان که توروخدا نزنید، همهی اونا بچه
هستن.
من با عجله از خط اونجا رد شدم. وقتی رسیدم سر
یکی دیگه از خیابونهای نازی آباد تاریکی مطلق و یه عالمه نیرو اونجا بود. نیروی
امنیتی با پرچم یا ثارالله زرد رنگ خیلی زیاد بود.
وقتی رسیدم فقط متوجه شدم
در یکی از مغازهها باز شد گفت خانم بیایید
داخل، میزنن.
با چشم گریان و استرس زیاد پناه گرفتم.
خیلی وحشتآور بود.
بیش از ۵۰ ۶۰ موتور سوار مسلح... چرا؟
یاد خرمشهر افتادم که عراقیها حمله کرده بودن.
چند دقیقه اونجا پناه آوردم که کمی دور شدن
شروع به گشتن کردم.
هیچکس نبود.
خیابون خلوت اما کف خیابون سطل آشغال آتیش زده
بودن. سنگ بود، دود بود، گاز اشکآور بود و مردم از توی کوچهها شعار میدادن.
سیاوش مامان خیلی گشتم اما پیدات نکردم.
حالم خیلی بد بود.
به دایی زنگ زدم گفتم سیاوش رو پیدا نمیکنم.
۵
ساعتی بود دنبالت میگشتم.
کنار خیابون گریهکنان منتظر دایی نشستم تا
اومد.
فکر کردم حتما گرفتنت.
با ترس به چندتا گاردی نزدیک شدم گفتم اگه کسی
رو بگیرید کجا میبرید؟
گفت برو کلانتری.
با یه حال خیلی بد به سمت کلانتری رفتم.
سر راه یه بیمارستان بود، یه لحظه قلبم یه
ایست زد.
به برادرم گفتم بریم داخل سوال کنیم. گفت: نه
چرا؟ نمیخواد.
به سمت کلانتری رفتم. خبری نبود.
دوباره برگشتم رسیدم به بیمارستان. خودت منو
کشوندی داخل بیمارستان.
با یه عالمه استرس وارد شدم گفتم توی این
شلوغیها کسی رو آوردن؟
گفتن آره برو اطلاعات.
جلو رفتم سوال کردم.
گفتن یه بچه رو آوردن اما فوت کرده.
دلم هوری ریخت.
هرکاری کردم که نشونم بدن گفتن اجازه ندارن
چون مجهول الهویهس.
انقدر گریه کردم، داد زدم تا کارت عابر بانکی
که توی جیبت بود رو نشونم دادن.
گفتن از پشت سر تیر خورده، دونفر اومدن توی
حیاط بیمارستان رها کردن رفتن.
از اونجا تکون نخوردم.
ماندم تا خود صبح تا تورو جایی نبرن.
اما هنوز باور نداشتم.
چرا صبح نمیشه؟
میخوام ببینم.
هنوز باور نداشتم اما فریاد میزدم.
دیوانهوار تو خیابون نزدیک بیمارستان داد میزدم.
شب لعنتی تموم نمیشد.
حالم خیلی بد بود. تمام تنم میلرزید.
تا صبح شد و اجازه دادن تورو ببینم.
هنوز باور نداشتم.
سردخونه باز شد.
کاور رو باز کردم.
سیاوش من با فرق غرق خون با چشمان نیمه باز.
زانو زدم.
دست زیر سرت گذاشتم و فریاد میزدم.
دست زیر سرت گذاشتم که بوست کنم، دستم پر از
خون شد.
مامان تورو پیدا کردم.
سیاوش گفتی برو میام اما نیومدی.
گفتی برو میام اما نیومدی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر