۱۴۰۰ آذر ۳۰, سه‌شنبه

ننه نخودی

 بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم !

و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننه‌نخودی" بود.

ننه‌نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچ‌وقت بچه‌دار نشده بود.

می‌گفتند جوان که بوده شاداب و سرحال بوده، سرخاب می‌زده، برای بقیه نخود می‌ریخته و فال می‌گرفته.

پیر که شده، دیگر نخود نریخته ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.

زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت.

مامان می‌گفت: "جگرش داغه!"

ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه می‌افتاد می‌آمد درِ خانه‌ی ما را می‌زد و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت.

توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه‌ی ننه‌نخودی" بود.

ننه با خانه‌ی ما ندار بود.

درِ کوچه اگر باز بود بی‌در زدن می‌آمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او.

با بابا رفیق بود!

برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و باهاش که حرف می‌زد توی هر جمله یک "پسرم" می‌گفت.

سلام پسرم ؛ خوبی پسرم؟ رنگت پریده پسرم ؛ خداحافظ پسرم ...

یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.

بچه‌ی فامیل که از ورود یکباره‌ی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد.

ننه به بچه‌ آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.

بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم.

بابا وقتی قالب یخ را می‌انداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت"ننه! از این به‌بعد در بزن!"

ننه، مکث کرد.به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.

کاسه‌ی ننه‌نخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.

یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه.

در را باز کردبه بابا نگاه کرد و گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم!"

قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.

شبیه مادری شده بود که بچه‌هایش بی‌هوا برده باشندش خانه سالمندان.

درِ خانه‌ی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارت‌زدن بود برای ورود به شرکت خودش.

او توی خانه‌ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".

برای اثبات مادرانگی‌اش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیه‌ی مادرها مجاز به انجامش نبودند

"بی‌در زدن به خانه‌ی پسرش رفتن"

یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!

ننه‌نخودی یک روز داغ تابستان مُرد.

توی تشییع‌جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. جگرش داغ شده بود.

یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،... چقدر آثاربه همراه دارد....

کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود ..

اتفاقا ننه نخودی هرگز دوست نداشت یخچالی داشته باشه ..

تا بی در زدن ، بهانه هاش رو جواب بده ...

خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی ؟؟؟!!!!! ....

هزار بار برفگ گرفت و شکست و پرت شد و دیده نشد !

آدم‌ها !؟ دنیا دو روز استهوای دل یکدیگر را ، بیشتر داشته باشیم

"تا توانی دفع غم ، از چهره ی غمناک کن ؛

در جهان گریاندن آسان است ، اشکی پاک کن!"

 

برگرفته ازصفحه "نوستالژيهاى دوران كودكى ما


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر