۱۳۹۸ مهر ۱۴, یکشنبه

روزمعلم - خاطرات من و خانم معلم و آقامعلم

مدرسه دخترانه ابتدایی دهه ۴۰ 
خوب یادمه اون قدیما وقتی که ۶-۵ساله بودم مستمع آزاد به مدرسه میرفتم. هر زمان دلم میخواست کلاس میرفتم یا از کلاس بیرون می رفتم و از باجه کوچک شیرینی فروشی مدرسه یک بسته بیسکویت ویفر که کوچکش دوزار و بزرگش پنزار بود را می گرفتم و می خوردم بعد دوباره برمیگشتم سر کلاس.خانم معلمی داشتم بنام خانم سیما فخرویان،مجرد بود، بسیار با پرنسیب  و من عجیب به او علاقه داشتم طوری که کسی جرات نداشت اسمش را نزد من ببرد واسه همین خواهر و برادرم نیز پاشنه آشیل منو شناخته و میخواستند شوخی یا اذیت کنند میگفت راستی از سینما خانم چه خبر، خبری نداری؟ اینجا بود که فشفشه میشدم و صحنه را ترک میکردم.
هر روز صبح با عشق او از خواب بیدار شده صبحانه خورده و کفش پوشیده و راهی مدرسه میشدم. بعدازظهر هم با نگاهی عمیق با او خداحافظی میکردم. آخرهای هفته برایش گلهای زیبا چیده و میبردم. کوچک بودم ولی انگار خانم معلم دلم را بزرگ کرده بود. آنقدر دوستش داشتم که حاضر بودم همه چیزم را برای او بدهم نمیدانم چرا؟ خیلی فکر میکنم آیا به من رسیدگی و توجه ویژه میکرد؟ نه پس چرا من انقدر وابسته شده بودم که حتی نمیخواستم فکر کنم که یه روزی او را از دست بدهم.  گذر عمر امان نداد که در آن ایام بمانم. چندسالی گذشت  کلاس چهارم را پشت سر گذاشتم. در تابستان همان سال پسرعمویم که دکتر ۲۸ساله بود و بیشترین علاقه را بعد از معلمم به او داشتم از دست دادم.
نخستین روزهای مدرسه در کلاس پنجم بود. آقای قدیمی گفت انشا بنویسید که ایام تابستان را چگونه گذراندید؟ علیرغم اینکه انگیزه ای برای نوشتن نداشتم ولی دلم میخواست آن چیزی که درونم را میسوزاند روی کاغذ بیاورم. نوشتم بله تعطیلات تابستان تعطیلات نبود بلکه روزهای عزا برای من بود، پسرعموی ناکامم از دست دادم... بعد از اینکه او را از دست دادم دیگر انگیزه ای برای درس خواندن ندارم چرا که پسرعمویم که عمرش را پشت نیکمتهای چوبی کلاسها گذراند و دکتر شد رفت زیر خروارها خاک، پس واسه چی درس بخوانم. کلاس در سکوت مطلق بود و لحظه ی احساس کردم که در کلاس کسی نیست بی اختیار سرم را از روی دفترم برداشتم دیدم آقای قدیمی اشکهایش را پاک میکند و بچه ها نیز هاج و واج به گنده گوییهای من گوش میکنند. معلم گفت آفرین انشای خوبی نوشتی و بیست میگیری به شرطی که مثل همیشه شاگرد اول و ممتاز شوی...
 بعد از آن دیگر در کلاسها هیچ چیز را نمی شنیدم و فقط وفقط نیمکتهای چوبی برایم یادآور پسرعمویم را میکرد و انگیزه ای برای درس خواندن نداشتم. یادم هست که چهار کلاس ابتدایی را ممتاز بودم و عکسم در روزنامه ها بود ولی در کلاس پنجم تجدید شدم. پدرم هاج و واج و خانواده در بین فامیل سرشان پایین و نمیدانستند این علامت سوال بزرگ را جواب بدهند که شاگرد اول و ممتاز چهار کلاس چگونه در کلاس پنجم تجدید بعد هم امتحانش را نداد و مردود شد.
سالها گذشت از ابتدایی تا راهنمایی و تا نظری معلمهای متفاوتی داشتم. ولی بیشتترین تفاوتها را بعد از انقلاب حس کردم. ایامی بود که مرزبندی بین حق و ناحق، مرزبندی بین معلم ماندن و یا مزدور و کمیته ای شدن، مرزبندی بین بودن سر ارزشهای معلمی یا اینکه اطلاعاتی شدن و دانش آموزان را لو دادن.
یادمه کلاس سوم نظری بودم مدارس آشفته بازار بودند. من که به کسی اعتماد نمیکردم و اساسا هم نمیخواستم طرف کسی را بگیرم. ولی میدیدم که کسانی که هوادار فداییها و یا مجاهدین بودند را از کار معلق یا برکنار میکردند بعد هم زندان و بعد هم آتش زدن امکاناتشان و بعد و بعد و بعد...
معلمی بنام آقای قهوه چیان بود رفت زیر قبای آخوندها و پشم و ریشی بهم زد و موتورسیکلتی زیر پا گرفت و خلاصه که یک کمیته چی خلص شد که بتواند دانش آموزها را لو بدهد دستگیر کند.
از طرف دیگر آقای قربانی بود که من همیشه فکر میکردم او کمیته چیه و ... است هرچند ریش و پشم نداشت، ولی در زنگهای تفریح چند بار در مدرسه باهم قدم زدیم حرفهایش رنگ و بوی دیگری داشت. آخر سر کنجکاوی اجازه نداد و پرسیدم مگر شما در کمیته نیستید گفت چرا گفتم ولی با کمیته چی ها جور در نمیایید خندید و چیزی نگفت. ولی برای من همیشه یک علامت سوالی بود که او کیست؟
بعد از یکسال از این داستان من از ایران خارج شدم. دوستانم که از ایران آمده بودند جویای همکلاسی ها و آقامعلمم شدم. دوستم گفت آقای قربانی دستگیر شد و هیچکس از سرنوشتتش خبر ندارد. جا خوردم ولی یاد آخرین باری افتادم که با او صحبت کردم و خنده ای که در پاسخ به سوالم که مگر شما کمیته ای نیستید... حرفهایش همینطوری توی گوشم بود که ببین اگر مثل چوبهای کبریت فقط یکی باشیم شکننده ایم ولی اگر یک دسته باشیم و چند دسته، هیچکس نمیتواند ما را بشکند. پس باید  با هم یکی بشیم تا هیچکس نتونه ما را شکست بده.
الان که به حرفهایش فکر میکنم، می بینم منظورش همان جمع است. جمعی که فرد را به ایمان و باور می رساند. جمع معلمین آزاده ای که هر روز در خیابانها حقشان را فریاد میکنند. جمعی که با کمک مردم ایران آخوندهای دین فروش از تاریخ میهنمان ایران برای همیشه حذف خواهد شد.
درود بر معلمینی که بر چوبه دار بوسه زدند و آوای رهایی سر دادند.




درود بر معلمینی که در سلولهای سردونمور خامنه ای خونخوار مقاومت میکنند  و آموزگاران آزادی و رهایی میهن اشغال شده مان هستند که درس ایستادگی به ما میدهند. 
روز بین المللی معلم گرامی باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر