۱۳۹۸ مهر ۷, یکشنبه

عروس خونبس

عروس خونبس - وبلاگ زنان مجاهد

خونبس خود رسمی دردناک در بین طایفه هایی از مناطق میهن در زنجیرمان ایران است که وقتی در درگیری بین دو طائفه یکی کشته میشود به دلیل اینکه این خون و خونریزی پایان یابد، خانواده قاتل بایستی دختری از خانواده اش را به عقد خانواده مقتول در بیاورد. در این میان دختر جوان هیچ اراده و نقشی ندارد و چون برده ای است که بین دو طائفه ردوبدل میشود، خانواده اش که او را بخشیده و تقدیم طایفه ای کرده که خونی از آنها ریخته شده است از طرف دیگر خانواده مقتول هم جز خشم و کین و نفرت نسبت به این دختر معصوم ندارند و از هیچ گونه اذیت و آزار نسبت به او دریغ نمیکنند. دختری است که بعد از عقد نه عضو خانواده طائفه پدری است و نه عضو طائفه ای که وارد آن شده، بعد از مرگ همسرش نیز بایستی بسوزد و بسازد و کلفتی همان خانواده ای را بکند که پیشکشی بعنوان خونبس گرفته است.
اما سرگذشت دخترکی که قربانی «خون‌بس» شد.
وقتی به دنیا آمدم نافم را با نام عبدالله پسرعمه‌ام بریدند عبدالله ۴،۵ ساله‌ای که در حیاط مشغول بازی بود حالا صاحب نامزد شده بود. تازه ۱۴ سالم شده بود، عمه‌ام عروسش را از پدرم طلب کرد و قرار شد سال بعدش که من ۱۵ ساله می‌شوم، بروم خانه بخت. آرام گوشه‌ای نشسته و شوکه شده بودم، به حرفهایشان گوش می‌کردم. عبدالله گفت آقا دایی اگر لطف کنید تا ۱۷ سالگی فاطمه در خانه خودتان بماند.همه گیج شده بودند. سرم را پایین‌ انداختم ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. مجلس شلوغ شد. عمه‌ام غرولندکنان سقلمه‌ای به پایش کوبید. پدرم سر و صدا را خواباند و پرسید عبدالله هر کسی به جز تو بود حتما سیلی محکمی به گوشش می‌زدم که در کار بزرگ‌ترها دخالت نکند ولی من تا به حال از تو کار غیرمنطقی ندیدم. عبدالله گفت می‌خوام قبل از آنکه فاطمه به خانه‌ام بیاید سربازی بروم. چون نمی‌خواهم تا آن زمان او آواره شود. تا برگشتنم از سربازی درس فاطمه هم تمام می‌شود. تا آن زمان فقط می‌خواهم امانت پیش شما بماند. پدرم همان طور که تسبیحش را می‌چرخاند و ذکر زیر لب می‌گفت، جواب داد خوب است. فاطمه تا آن زمان می‌ماند. آنقدر خوشحال شدم که نمی‌دانستم چه کار کنم. از اتاق بیرون آمدم. می‌توانستم تا صبح جیغ بزنم و خوشحالی کنم.آن شب شادی‌هایم آنقدر زیاد بود که نمی‌دانستم قسمت روی پیشانی‌ام چه چیز شومی نوشته است.
یک روز در خانه بودیم که پسر عموی کوچکم که حدود ۸،۹ سال داشت آمد و پدرم را صدا و کرد و گفت خان عمو، محسن (پسرعموی بزرگم) خونین و مالین آمده. به داد برس. همه به سرعت رفتیم خانه عمویم. پسرعمویم با پسری از آبادی دیگر دعوا کرده بود و همدیگر را زده بودند و محسن آن پسر را کشته بود. همه هاج و واج نگاهش می‌کردیم. عمویم بی‌تابی می‌کرد و گفت: «خان داداش چه کنیم؟» پدر گفت: «حاضر شو. لباس سیاه بپوش تا برویم قبیله‌شان
مردان آبادی همه حاضر شدند و برای عرض تسلیت رفتند. اما مردم آن آبادی با چوب به جانشان افتاده بودند و آنها را به قصد کشت زده بودند. بالاخره ریش‌سفیدشان پادرمیانی کرده بود و آنها توانستند از آنجا بیایند. از آن روز به بعد پسرهای آن آبادی برای محسن کمین کرده بودند تا او را بکشند و از آن تاریخ به بعد یک‌سره دعوا و خون و خونریزی بود. یک سال از آن روز می‌گذشت اما کینه و دعوا تمامی نداشت.
یکی دو هفته بعد از رفتن عبدالله، بالاخره پدرم و ریش‌سفید آن آبادی با هم نشستند و به این نتیجه رسیدند که دختری به غلامرضا (پدر پسر فوت‌شده) بدهیم تا این جدال تمام شود. پدر راضی شد و زنان آن آبادی به آبادی‌مان آمدند. مراسمی بود که دختران آبادی را ببینند و یکی را انتخاب کنند. خواهر غلامرضا دست روی منِ سیاه‌بخت گذاشت. تمام دنیا روی سرم خراب شد. باید با کسی ازدواج می‌کردم که جای پدربزرگم بود. غلامرضا حدود ۶۰،۶۵ سالی داشت. به پدرم خبر دادند که زنان آبادی‌شان فاطمه را خواسته‌اند. پدر برافروخته شد و گفت که فاطمه نشان‌کرده پسرعمه‌اش است. اما خواهر غلامرضا هم کم نیاورد و گفت: «شما ریش‌سفید این آبادی هستید و نباید زیر حرفتان بزنید. ناف کدام دختر در آبادی‌تان بدون اسم بریده شده؟ همه‌شان نشان‌کرده یکی هستند.» زهرا خانم به حالت قهر بلند شد که برود اما پدر قبول کرد که من نگون‌بخت به آن آبادی بروم. وقتی نگاهش کردم چشمانش پر بود از غم و حسرت. دیگر رویم نشد چیزی بگویم. می‌خواستم هم جلوی آن همه آدم نمی‌توانستم چیزی بگویم.
خلاصه به آن آبادی رفتم و شدم کلفت به تمام معنا. دیگر نه خبری از درس بود و نه از مدرسه. یک اتاق در خانه غلامرضا به من دادند و هفته‌ای یکی دو بار غلامرضا مهمان اتاقم می‌شد. از زن غلامرضا تا بچه‌هایش همه کتکم می‌زدند اما نمی‌توانستم حرف بزنم. چند بار خواستم خودم را بکشم اما نشد.
یک روز بعد از ۷،۸ ماه با اذن غلامرضا رفتم خانه پدرم. گفتم که دیگر برنمی‌گردم. پدرم بغض کرد. او که همه آبادی رویش حساب می‌کردند برای اولین بار جلوی من، یعنی دخترش گریه کرد و حلالیت طلبید و گفت برای اینکه خون دیگری ریخته نشود مرا قربانی کرده. اشکش را که دیدم تاب نیاوردم. از خانه زدم بیرون و راهی خانه نگون‌بختی‌ام شدم. در راه عمه‌ام را دیدم. مرا در آغوش کشید و کلی گریه کرد. خودم را در آغوشش انداختم و هق هق گریه‌ کردم. وقتی برگشتم غلامرضا به جانم افتاد و کلی کتکم زد. او فکر می‌کرد که من در آبادی‌مان عبدالله را دیده‌ام. آنقدر کتک خوردم که جان نداشتم تکان بخورم. از آن شب توبه کردم که دیگر به خانه‌مان بازنگردم.
یکی دو هفته که گذشت غلامرضا و زنش برای پابوسی امام رضا (ع) به مشهد رفتند و من ماندم و بچه‌هایشان. آنها هم در هر فرصتی که به دستشان می‌رسید، مرا کتک می‌زدند. اما ابوالفضل پسر دومی غلامرضا که حدود ۱۰ سال از من بزرگ‌تر بود هیچ وقت من را نمی‌زد. ولی نگاهش همیشه اذیتم می‌کرد. هر جا می‌رفتم و هر کاری که می‌کردم نگاهم می‌کرد. نه می‌توانستم به غلامرضا چیزی بگویم و نه خودم قدرت مقابله با او را داشتم. دیگر نمی‌توانستم این کارهایش را تحمل کنم. می‌ترسیدم انگی به من بزند و یا دامنم را لکه‌دار کند. از او بعید نبود. رفتم در اتاقم و همه وسایلم را جمع کردم. حیاط را پاییدم و وقت کسی نبود به سرعت راهی آبادی‌مان شدم. یک‌راست رفتم پیش پدر و همه چیز را برایش گفتم. گفت: «برگرد دختر. دوباره آتش به پا نکن. برو سر زندگی‌ات.» پدر مرا از خانه‌اش پس زد. من هم جایی نداشتم. راهی را بی هدف گرفته و لب خط ایستادم. ماشین تهران که آمد سوار شدم و به امامزاده صالح  پناه بردم. 
تصور این سنت زن ستیز، بعنوان زنی که در انتخاب زندگی ام آزاد بوده وهستم بسیار تکان دهنده و از طرف دیگر میتوانم درد و رنج آنها را ندیده با تمام وجودم و با سلولهایم حس کنم و  از همین نقطه هم هست که انگیزه و عزمم برای آزادی میهنم ایران بیشتر و بیشتر می شود.
هرچند الان این سنت همه گیر نیست ولی کامل هم منسوخ نشده است. نکته ای که حائزاهمیت است اینکه در سال ۱۳۸۹ رژیم زن ستیز آخوندی در استان لرستان این سنت را بعنوان یکی از میراثهای فرهنگی قبول کرده و در سال ۱۳۹۱ نیز کهکیلویه بویراحمد،‌اقداماتی برای ثبت سنت خونبس بعنوان یکی از آداب و رسوم کهن کشور به عمل آورد و درخواستهای مشابهی نیز از چند استان دیگر شد و به ثبت رساند.ولی هیچکدام از مسئولین زن ستیز به این سنت بعنوان فاجعه نگاه نکردند و به راحتی به عنوان میراث فرهنگی کشور پذیرفتند. انتشار این خبر اعتراضاتی را برانگیخت و برای اینکه رژیم آخوندی عملکرد سراسر ننگ خود را بپوشاند، مسئول میراث فرهنگی رژیم اعلام کرد که خونبس به علت نادیده گرفتن حقوق زنان در فهرست میراث معنوی ثبت نخواهد شد.
اما سوال این است که آیا رژیم زن ستیز ارتجاعی میتواند هویت خودش را پنهان کند و آیا میتواند چهره گرگ گونه خود را بپوشاند و این سنت سراسر ظلم و ستم به زن را در زمان گذشته نگه دارد و مدعی حقوق زنان در ایران آخوندزده شود؟ نه هرگز چرا که افعی هرگز  کبوتر نمی زاید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر