۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

اینجا پاکدشت است و بخشی از تهران پایتخت وطن عزيزمان ایران


دامنه تهران در جنوبی‌ترین نقطه منتهی می‌شود به جاده خاوران و خاوران که اینک زیارتگاه دل‌های پرخاطره عاشق جوانهای دهه شصتی‌هاست و یکی از شاخصترین اسناد تاریخی قتل‌عام و نسل کشی آزادی‌خواهان جامعه ایرانی است که به دستور و دست کینه توز اهریمن خیانت و خباثت و دجالیت صورت گرفته و در تاریخ شفاهی و مکتوب ایران‌زمین ثبت شده و می‌درخشد.

و اگر اندکی در امتداد جاده خراسان ادامه بدهید، به بخش فراموش شده از تهران یعنی پاکدشت می‌رسید، و شاهد قتل‌عام روح و روان و مرگ تدریجی مردمانی از کودک و زن و دختران پاک قلبی می‌شوی که در کوچه پس کوچه‌های این دشت بی‌آب و علف و خشک، میان خاک و لجن جوی‌هایی با گنداب متعفن، کودکی خود را تجربه می‌کنند.

اینجا پاکدشت است، بخشی از تهران، پایتخت جمهوری اسلامی ایران

و آخوندهایی که در بلندگوهای رسانه‌یی و وراجیهای هفتگی، در بوق و کرنا یاوه می‌بافند که با اعتیاد و قاچاق مبارزه می‌کنند و در اینجا در دستان کودکان 10 الی 12ساله به‌جای قلم و دفتر سیگار و زرورق و مواد می‌بینی و در چشمان بی‌فروغشان امید، فقدانی آشکار دارد.

خانه‌هایی چون زندانهای کوچک که به سلول‌های انفرادی شبیه‌تر هستند. و جمعیتی گرسنه و بی‌لباس و بیمار و بی‌هویت وبی نشان.

اینجا پاکدشت است بخشی از تهران پایتخت جمهوری اسلامی ایران

صدها کودک سرگردان که پدرانشان در زندان هستند به جرم داشتن مواد مخدر و نداشتن مواد غذایی و مادران بیمار و مبتلا که تن فروشی و بزه برایشان امری عادی و اجتناب‌ناپذیر شده است.

ملیحه دخترک سیزده ساله، با موهای بور و فرفری و چشمانی گود افتاده و رنجور که به سبز و آبی می‌زند و زیر طاق ابروهای خنجری‌اش نشسته، لبان خشکش را با زبانش نمدار می‌کند و خس خس سینه‌اش را با قورت دادن آب دهانش صاف می‌کند، با دامن نیمداری که تازه به او داده‌اند، تا سر زانوانش پایین می‌کشد تا پاره‌گی شلوارش را پنهان کند، نه آن‌قدر که پاهایش را که آغشته به گل و لجن خشکیده در دمپایی‌های پاره‌اش می‌باشد را بپوشاند.

ملیحه هق هق گریه‌اش را در گلوی خشکش فرو می‌برد و با ترس و لرز می‌گوید:
”پدرم بیکار بود و بیمار و معتاد و هر دفعه که مرا به مردی اجاره می‌داد، بابتش پول می‌گرفت و با آن برای خودش مواد و برای من و مادرم نان و پنیر و تخم مرغ می‌خرید “.

اینجا پاکدشت است، بخشی از تهران پایتخت جمهوری اسلامی ایران

حالا ملیحه صدایش می‌لرزد و نمی‌داند که چرا امروز آخرین ملاقات او با پدرش بوده است در اوین و این جمله پدرش که ملیحه دعا کن بابات بمیره تو رو خدا دعا کن، من لیاقت بابا بودن را ندارم، و ملیحه گفته نه باباجون غصه نخور من باز به اجاره می‌روم و پول می‌آورم تا تو درد نکشی، و برای مادرم دارو می‌خرم تا مثل دادشم از بیماری نمیره.

اینجا پاکدشت است و بخشی از تهران پایتخت جمهوری اسلامی ایران

ملیحه از پدرش ناراضی نیست، چرا که او زندگی استاندارد و حقوق خود را نمی‌شناسد و نمی‌داند و تجربه‌یی بهتر از زمانی که متولد شده نداشته است، به گمان او زندگی همین است که پدرش او را در دوازده سالگی به اجاره بدهد و بابتش پول بگیرد تا نان بخرد.

حالا صبح نشده پدرش را اعدام می‌کنند و او نمی‌داند برای کدامین جرم و گناه و حتی خبر ندارد و ما که می‌دانیم چنگ در صورتمان می‌کشیم و مشت گره کرده‌ایم و خون گریه می‌کنیم.

اینجا پاکدشت است بخشی از تهران پایتخت جمهوری اسلامی ایران

ملیحه تنها نیست، زینب و گلی و معصومه و اصغر و محمود و سمیه و نوشین و صدها کودک ایرانی و افغانی هستند که مدرسه نمی‌روند، پدرشان اعدام شده و یا بیمار و بیکارند و نان و لباس و کاشانه ندارند و همه فکر و خیالشان و تلاش و کوشش آنها خلاصه می‌شود در این‌که چگونه امروز شکمشان را سیر کنند.

اینجا زندگی گروگان و اجاره یک لقمه نان است برای زنده ماندن.

اینجا هیچ کس نمی‌آید، اینجا زندان زندگی است.
اینجا جنوب خاوران است و آدمها از تولد تمرین مردن می‌کنند.

لقمه نانی به ارزش تمامی رویاها و آرزوهای کودکی معامله می‌شود.

اینجا عدالت جمهوری اسلامی محقق شده و اختلاف طبقاتی نیست همه مساوی گرسنه و در حال جان کندن هستند.

اینجا پاکدشت است که پاک نیست ولی قلبهای بی‌گناه و معصومی در این دشت مشتهایشان را گره کرده‌اند و خشم هایشان را گلوله، تا در رستاخیز توده‌های ستم دیده و گرسنه عدالت را از حلقوم مثلث زر و زور و تزویر شیخ شاهان ستمکار بیرون بکشند.

اینجا مثل همه جاهای میهن مردمانش با پوست و گوشت و استخوانشان لمس و درک کرده‌اند که تنها یک راه برای رهایی وجود دارد، راهی که: می‌توان و باید سرنوشت خویش را از چنگ اهریمن بدخواه و بدخیم استبداد رهانید و این سرنوشت را از نو نوشت. 

شهریور 1395پاکدشت (101) 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر