منیره ستاره پرفروغی که در میان کهکشان زنان
مجاهد خلق می درخشد.
نگاه کن من منیره رجوی ام، قصه نیستم که بگویی، نغمه نیستم که بخوانی، صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی، یا چیزی چنان که بدانی، زیباترین حرف و نجوای من این است: من تک خواهر عاشق مسعود هستم، پس عشق را فریاد کن ...
منیره خواهر کوچک مسعود رجوی بود. در پاییز سال 60 رژیم آخوندی تمامی اعضای
خانواده مسعود را دستگیر کرد و منیره مجبور به اتخاذ زندگی مخفی شد. او در تابستان
سال 61 همراه با همسر و دو فرزند خردسالش دستگیر شد.
آخوند نیری، حاکم شرع اوین پشت اعدام شهید منیره
رجوی بوده و اصرار داشته که این کار در اسرع وقت صورت بگیرد. دژخیمان خمینی منیره را 4سال بعد از پایان دوران محکومیتش، در قتلعامهای
سال67 به دستور شخص خمینی اعدام کردند..
یکی از زندانیانی که هم بند منیره بوده می
نویسد:
يکبار منيره را به خاطر اين که در داخل بند به
بچه ها زبان انگليسی درس می داد، به بازجويی بردند. آن شب، او را به صورت وحشيانه
يی زدند. طوری که وقتی برگشت تمام بدنش ورم کرده و کبود شده بود. پاهايش به اندازه
يک متکا باد کرده و خونين بود. ولی او با روحيه شاداب هميشگي اش آمد، در راهروی
بند نشست و با آرامش تمام گفت: امروز همه حرفشان اين بود که چرا به بچه ها زبان انگليسی
ياد می دهم. گفتند تو داری آدمها را تربيت می کنی که وقتی از زندان آزاد شدند،
بروند خارج پيش برادرت!
باآنکه ارج و قرب خاصی در ميان بچه ها
داشت ولی هيچ وقت ذره يی غرور در او ديده نمی شد. آن قدر خاکی بود که کسی او را
معرفی نمی کرد، هيچ وقت نمی شد فهميد که او خواهر مسعود است. مهربانی او زبانزد
همه بود. هر وقت از بازجويی برمی گشتی، اولين کسی که بالای سرت می آمد، منيره بود.
بارها از او شنيدم که می گفت: اينها می خواهند انسانيت آدم را نابود کنند و بايد
با همين هم جنگيد. بايد هرچه بيشتر عاطفه هايمان را نثار کنيم .او خودش
شاخص عاليترين عواطف و روابط انسانی بود.
يکی دیگر از زندانيان سياسی که منيره رجوی را در
شکنجه گاه خمينی ديده بود، می نويسد:
يک روز که برای بازجويی به شعبه۷ دادستانی
رفته بودم، پشت در اتاق شکنجه در اوين، دو کودک۵ساله
و ۳ساله را ديدم که موهای بور و چهره هايی سفيد
داشتند. خيلی تعجب کردم که بچه هايی در اين سن و سال، کنار اتاق شکنجه چه کار می
کنند و چرا بايد ناظر اعمال شکنجه گران باشند؟ مادرشان به سختی آرامشان می کرد و
نمی دانست با آنها چه کار کند. نگهبان هم مدام آنها را دعوا می کرد و کتک می زد.
در داخل اتاق، در يک فرصت مناسب، نام مادرشان را پرسيدم. او گفت: من منیره رجوی
هستم جرمم فقط خواهر مسعود بودن است. ...
براستی انتخاب منیره چه بود؟
چرا به اعدام محکوم شد و چرا شهادت را انتخاب
کرد؟ آخر مگر او زندگی خوبی نداشت؟ مگر تحصیل کرده نیوکسل انگلستان نبود؟ مگر
فرزند نداشت؟ شک ندارم که عشق مادری اش نسبت به مریم و مرجان چون دری در دل صدف می
درخشید و یا نه بهتر است بگویم همان عشق مادری چون این عشق قابل تعریف یا توصیف
نیست.
و هزاران چرا و مگرهای دیگر...آخر چرا
انتخابش بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن، بودن بود. شاید شما که این را می خوانید
بگویید چرا با کلمات بازی می کنم مگر بین ماندن و رفتن و بودن و نبودن تفاوتی است
شاید هم نه این سوال را نکنید.
ولی من می خواهم بدانم چرا منیره این انتخاب
را کرد و این راه را رفت؟ آیا نمی توانست با یک کلمه یا جمله ای از زندان آزاد شود؟و
یا نمیتوانست بگوید من که کاری نکرده ام، به چه جرمی مرا دستگیر و محاکمه می کنید؟
آیا نمیتوانست ...
اینها همه سوالاتی است که مدام در گوش من
زمزمه می کرد. دلم میخواست که زمان و تاریخ به عقب برمی گشت و از منیره می پرسیدم
که چرا چنین انتخابی را کردی؟
دلم میخواست یکبار هم شده وقار و متانت او را
می دیدیم چشمان پرفروغش را نگاه می کردم و دستان گرمش را می فشردم، زیباترین
حرفهایش را می شنیدم و در ضمن پاسخ سؤالاتم را می گرفتم.
به عکسش خیره شده بودم انگار داشت با من حرف
می زد که به چی فکر می کنی میخواهی به چی برسی؟ چرا پاسخ سوالاتت را در خودت جستجو
می کنی؟
نگاه کن من منیره رجوی ام، قصه نیستم که بگویی، نغمه نیستم که بخوانی، صدا
نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی، یا چیزی چنان که بدانی، زیباترین حرف و
نجوای من این است: من تک خواهر عاشق مسعود هستم، پس عشق را فریاد کن ...
منهم فریاد کردم منیره جان:
حال دانستم که نامش عشق بود،
این روایتها تمامش عشق بود
عشق یعنی باز مرغی پر کشید
در شب زندان گل آذر دمید
عشق یعنی با فدا آمیختن
در دل مرداب موج انگیختن
عشق یعنی صدق، بال و پر فدا
پر زدن تا اوج اوجِ قله ها
عشق یعنی دیدن روز ظفر
در شب آوار پر از دود و شرر
حال دانستم که نامش عشق بود
این روایتها تمامش عشق بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر