صبح مهاباد خیلی زیباست.
هر روز مردم این شهر از این مسیر تردد میکنن. یکی به اداره میره، یکی به مدرسه،
دیگری به تعمیرگاه و... . همه مردم به نوعی قدمهاشون رو روی صورت من میذارن. از
این کار اونا خیلی احساس خوشحالی میکنم. آخه ساخته شدم برای همینکار. چون من
سنگفرش خیابونم. هر روز صبح خورشید سطح صورتم رو از گرمای خودش گرم میکنه. هر روز
پدر مهربون و زحمتکش شهرداری منو جارو میزنه که مردم از دیدن صورت کثیف من یه موقع
ناراحت نشن. ولی دیروز قلبم آتیش گرفت... .
فریناز! موقعی که توی
آسمون مهاباد مثل پرندهها پرواز میکنی سلام منو به خورشید برسون و بگو که
امیدوارم که خورشید آزادی این مردم رو هم براشون بیاره». بعد از این گفتگو فریناز
لبخند زنان رفت و به دور شرارههای آتیش هتل نگاه میکرد و سرفرازانه دور سر مردم
تظاهر کننده پرواز میکرد. و دائم فریاد میزد آفرین! آفرین! آفرین..!
بله روزی این آخوندهای جنایتکار بدست همین زنان از صحنه روزگار حذف خواهند شد
پاسخحذف