یک خبر تکان دهنده: فروش كودكان در تهران و
ساير شهرهاي ميهنمان، به عنوان يك پديده شوم و ضد انساني، ازآغاز حاكميت آخوندهاي
خميني صفت، به كارنامه ننگين رژيم اضافه شد.
وقتی این خبر را شنیدم یاد کودکی افتادم که در کوره پزخانه کار می کرد.
ایران - کودکان کار در کورپزخانه ها- لعنت بر آخوندها |
یکسال
پیش بود که به عنوان خبرنگار در رابطه با کودکان کار میخواستم گزارشی تهیه کنم.
گذرم افتاد به یکی از کوره پزخانه ها...
پسر
9ساله ای را دیدم پرسیدم پسر جان اینجا چکار می کنی؟ داستان زندگی اش را اینطور
گفت:
داشتیم
کم کم به جایی می رسیدیم که به آن مرز می گفتند. نمیدام مرز کجا بود ولی هرجا بود
شهر کوچکی بود. قاچاقچی ها با هم پچ پچ می کردند که کدام یکی از ما را به چه کسی
و به چه قیمتی بفروشند. فقط یک آرزو داشتم و آنهم این بود که منو از نگار،خواهرم
جدا نکنند.
داشتم
به پدرم فکر می کردم که بعد از مرگ مادرم خیلی تنها و از طرف دیگر دستش خیلی تنگ
بود و نمی توانست از پس مخارج ما بربیاد. آخه او یه کارگر بود که اخراج شده بود
مادرم هم ازبس برای مردم رختشویی کرد سرطان خون گرفت و مرد.
پدرم بناچار بخاطر اینکه ما هم بجایی برسیم
مجبور شد ما را به افرادی بسپارد که من و نگار، خواهرم را بعنوان بچه خودشان یا
همانطور که می گن فرزندخوانده قبول کنند.
البته خیلی برایم سخت بود ولی چون شنیده بودم
که مردی به دلیل فقر و بدبختی سه فرزند
خودش را مسموم کرد و کشت و بعد خودش هم خودکشی کرد، دلم را آرام می کرد که
حداقل پدرم این کار را با ما نکرد و ما اجازه حیات پیدا کردیم.
در همین
فکرها بودم که یه دفعه دیدم آقایی که بظاهر ما را بعنوان فرزنده خوانده قبول کرده
بود به نفرات دیگری تحویل می دهد و اینجا بود که انگار دنیا روی سرم خراب شد. فقط آرزو
می کردم که من و نگار را از هم جدا نکنند. قاچاقچی به آقاهه گفت این دختره بدرد می
خوره قیمتش انقدر... پسره هم خیلی جون
نداره برای کارهای یدی و.. ولی خب یه کاری می کنیم. با شنیدن این کلمات بین این دو
انسان بی دین و بی احساس بناگهان جیغ زدم و دست خواهرم را گرفته و گفتم نه نمی گذارم
نگار هرجا باشد من هم آنجا می روم و... ولی پوزخند وقیحانه قاچاقچی مرا درجا
میخکوب کرد و گفت از این ساعت به بعد تو دیگه خواهری نداری و ... خواهرم که اشکهایش
مثل شبنم روی گل می غلطید، با نگاه معصومش می گفت که کاری بکن داداشی کاری بکن. ...
من نتوانستم
در چشمانش نگاه کنم فقط گفتم باشه نگران نباش هرجا باشی پیدات می کنم. بعد دو
ماشین دیگر آمد برای بردن ما، من و نگار را از هم جدا کرده و هرکدام سوار خودرویی
شدیم خواهرم نگاه عمیقی به من انداخت و زمانی هم که سوار می شد چشم به من دوخته
بود. ماشین از لندرورهای چادردار بود که خواهرم را سوار کرد. نمیدانم ولی تا
آنجاییکه متوجه شدم دختران دیگری نیز در آن خودرو بودند.
خودرو
راه افتاد و خاک بپا کرده بود که ما هم با فاصله ای از آن ها حرکت کردیم از اینکه هنوز
دور نشده بودند خوشحال بودم که بناگهان راننده ماشین که یه مرد با سبیلهای کلفت و
با موهای نسبتاٌ بلند و پریشان بود ترمز کرد و گفت ای که لعنت بر شیطون دیگه چی
شده امروز همه اش بدبیاری آوردیم. جلو را نگاه کردم باورم نمی شد.
آبجی من
نگار من، خودش را از پشت لندرور پایین پرت کرده و نقش زمین شده بود. به سرعت دویدم
و خودم را بالای سر نگار رساندم. چشمان بی فروغش را به من دوخت و گفت: داداشی خیلی
دوستت دارم بعد پرکشید و رفت.
آبجی من
رفت نمی دانم ولی احساس کردم خوشحال بود که از این دنیا رفت چون در دنیایی که ما
کودکان فقیر و تهیدست بعنوان کالای قاچاق دست بدست شویم شاید جای ما نباشد و بهتر
آن بود که نگار کرد.
الان من
در در این کوره پزخانه کار می کنم. مزدی نمی گیرم فقط در حد غذا و حمام روز و
اینکه فقط بتوانم زنده باشم تا از من کار بکشند. شبها که میخوابم احساس می کنم که
استخوانهایم درد دارد، احساس می کنم که زانوهایم کشش ندارند ولی خب چکار میشه کرد؟
گردنم را که روی متکا می گذارم احساس می کنم که روی سنگ است، چون خیلی درد دارم. میدونی آخه خیلی درد دارم.
با شنیدن داستان سرنوشت کودکان کار فکر می کردم که
آنها چه گناهی کرده اند؟ بعد خودم
هم جواب دادم نه این کودکان و نه کارگران و نه معلمان هیچ گناهی نکرده اند. بلکه
این ملاهای حرامخوار هستند که بازار کودکان کالایی را راه انداخته اند تا بتوانند
از نفت و سیم و زر که بانکهای خارج را نیز پر کرده اند از جسم فرزندان بی پناه این
مرزوبوم نین جیبشان را پر کنند.
لعنت بر
خامنه ای خون آشام و آخوندهای بی دین و حرامخوار
ارتش بهار ، این نسل بیشمارمشتاق آزادی است وبرای دستیابی به آن بپاخواهد خاست. روز رهایی ایران وکودکان این زیباترین وطن نزدیک است.
پاسخحذف