زنداني و مرگ
هوا تاریک شده بود که بلندگوی زندان به صدا درآمد! «هوشنگ عزیزی با وسایل…» هوشنگ وسایلش را جمع کرد. زندانیان در دو سمت راهرو برایش صف بستند. مدتها بود که هرگاه این عبارت از بلندگو برای کسی اعلام میشد، به آن معنی بود که امشب شب اعدام او است. هوشنگ سعی کرد که رفتارش مثل همان زندانی انقلابییی باشد که در زندان قصر به او میخندید و میگفت: «چه اهمیت دارد چند صباح دیگر هم قورمه سبزی خوردن یا نخوردن! وقتی که آدمیت آدم را میخواهند بگیرند، بهتر که نفس ننگین نکشیم.» هوشنگ سعی کرد اصلاً به هیچ چیز فکر نکند. جمله پدرش بهخاطرش آمد که: «تا بمب نینداخته بودند، میشد فکری کرد و از برای چاره کار، نگران و ناراحت بود. اما وقتی بمب افتاد! دیگر توی سر خود زدن و گریه کردن بر کشتهها نتیجهیی ندارد! بمب افتاده! تمام شد و رفت!…» بعد هوشنگ به این فکر کرد که پدرش با این کار میخواست به زندگی بگوید که ما هم برای تو پاسخی داریم. ما به تو بیاعتناییم. هر کار با ما بکنی، روحیه خود را از دست نمیدهیم. میگوییم هر چه باداباد! بعد صحنه مردن خاله حشمت به یادش آمد و صدای پدر...